اشعار عاشقانه

 

 

 دلنشین… ای غم دلواپسی ات بر کمرم
من از آنی که تو پنداشته ای خسته ترم

عمرِ من کمتر از آن است که باور بکنم
که تو یک روز بخواهی بروی از نظرم

راه برگشت کجا؟ لمس کن این فاجعه را
بی تو هر لحظه، پلی می شکند پشتِ سرم

باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منم
که تو با لشکر چشمانت و… من یک نفرم!!!

دل به دریای جنون می دهی و می گذری…
دل به دریای جنون می دهم و می گذرم.

آه دیوانه! تو آنسوی جهان هم بروی
من به چشمان تو از پلک تو نزدیک ترم…
#محسن نظری

ادامه مطلب با شعر های بیشتر …

 

 


موضوعات مرتبط: عاشقانه ها ، شعر عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 20 بهمن 1394برچسب:شعر,شعر عاشقانه,شعرزیبا,شعرناب, | | نویسنده : یه مرد |

کمر عمر شکست

و نخاعش در جا

بند پیوند گسست!!



حکم خلع نفسش

بی سبب مهر گرفت

و به زندان گلو

ابدی حبس گرفت....

بی هوا جانش رفت !!!



عمر یاریست

وفا کارش نیست

قلب و احساس

عنان دارش نیست



عزم بر تاخت ،

به هر قیمت؟!.....نه،

فاصله دم به دمت

چندان نیست...



غنچه باشی یا گل

باد منظورش نیست

همه را می چیند!!!



قدم باد

که از سر بگذشت،

حاصل حسرت و افسوس

به پا می ریزد؛



حسرت دیدن تصویر ..... درون چشمی،

به صدایی ...... دل گوشی رقصان

حس دستان نوازش سازی

که حرارت دارند

دیدن سایه به روی دیوار



رحم در کارش نیست ...!!!





کاش شب نیز نبود

خنجرش می برد هر هستی حال

چه ضمانت ؟؟

که به وقت ترمیم

به ضماد خورشید!

نفسی حبس ..... نرفته

کمر عمر کسی ..... قطع نگشته

حسرتی داغ به جانی نکشیده


موضوعات مرتبط: شعر عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 بهمن 1394برچسب:شعر,شعر عاشقانه,شعرزیبا,شعرناب, | | نویسنده : یه مرد |

اخماخم

 

مطمئن باش و برو

ضربه ات کاری بود

دل من سخت شکست

و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی

به منو عشقی پاک

که پر از یاد تو بود

و خیالم میگفت

تا ابد مال تو بود

تو برو  برو تا راحتتر

تکه های دل خود را ارام سر هم بند زنم!


موضوعات مرتبط: عاشقانه ها ، شعر عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 14 بهمن 1394برچسب:شعر,شعر عاشقانه,شعرزیبا,شعرناب, | | نویسنده : یه مرد |

این روزها شعرم نمی آید

دیگر شعر مرا نمی گوید

آنزمان که شعر می بافتم

برف می آمد...

دانه های سپید عاشقی بر زبانم

مرثیه ی عشق می راند

و ارتش کلمات مغزم هم

تارو پود احساساتم را به تیر می کشید...

آن زمان

اندوهم ماهانه بود

اما

اکنون عادتی دارم بس طولانی...

حسرت وشور بختی در من قل قل میزند...

شاید بهتر باشد

زمانی اجاق بی کسی ام را خاموش کنم

سر بگذارم به سر تنهایی خود

و از وهم بی کسی ام باردار شوم...

لب بگذارم بر لب خاموشی خود

و با حسرت هایم به خواب روم ...

می دانید؟

عشق و عاشقی را

مدت هاست قورت داده ام و جنون

جنون تنها فرزند من است...

راستی؟

اگر روزی از من سراغ پدرش را گرفت

به او چه بگویم؟

یادم آمد

یقینا به او خواهم گفت

"پدرش یک قهرمان بود"

آری این بهتر است...


((آیناز کیانی))


موضوعات مرتبط: عاشقانه ها ، شعر عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 11 بهمن 1394برچسب:شعر,شعر عاشقانه,شعرزیبا,شعرناب, | | نویسنده : یه مرد |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ساح